قصه‌ي عشق تو از بر چون کنم

شاعر : عطار

وصل را از وعده باور چون کنمقصه‌ي عشق تو از بر چون کنم
دل ندارم، قصد دلبر چون کنمجان ندارم، بار جانان چون کشم
مانده‌ام چون حلقه بر در چون کنمحلقه‌ي زلف توام چون بند کرد
خويش را با تو برابر چون کنمچون تو خورشيدي و من چون سايه‌ام
مي ندانم پاي از سر چون کنمگفته‌اي تو پاي سر کن در رهم
برده‌ام صد بار کيفر چون کنمگفته بودي عزم من کن مردوار
مانده‌ام بي عزم مضطر چون کنمعزم کردم وصل تو جانم بسوخت
وصل روي تو ميسر چون کنمچون ندارد ذره‌اي وصل تو روي
مفلسم از صبر لنگر چون کنمکشتي عمرم به غرقاب اوفتاد
گشت چشمم غرق گوهر چون کنمچشم بگشادم که بينم روي تو
نيست آن کار سخنور چون کنملب گشادم تا کنم وصف تو شرح
چون نه خشکم ماند و نه تر چون کنمگفته‌اي بردوز چشم و لب ببند
آن عوض با اين محقر چون کنمروح مي‌خواهي براي يک شکر
چون تو هستي روح پرور چون کنمگفته‌ام صد باره ترک روح خويش
مي‌زيم از دست ديگر چون کنمچون به يک دستم همي داري نگاه
قصه‌اي با تو مقرر چون کنمهرگز از عطار حرفي نشنوي